مطالب ادبی

••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 اصلی و کرم (رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه)

رویداد عاشقانه تاریخی از دوران صفویه بین کرم، شاهزاده عاشق و اصلی معشوقه اش در آذربایجان که بین ملل ترک روایت شده و از اهمیت زیادی برخوردار است.در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم” زیاد خان” بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به نام ” قارا کشیش” که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.روزی دومرد سفره‌ای دل می‌گشایند و عهد می‌بندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی می‌شوند. زیاد خان صاحب پسری به نام ” محمود ” می‌گردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مکتب می‌رود و مریم پیش پدرش به درس و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمی‌بینند.روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش” صوفی ” از کوچه باغی می‌گذشت که شاهین از شانه اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می‌بیند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گوید :” اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش.” کَرَم “کن و بیا شاهین خود ببر !”محمود می‌گوید : « از این به بعد تو ” اصلی ” باش و من ” کَرَم “.»کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمی‌اش را به کَرَم می‌دهد.کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می‌آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می‌افتد و ” صوفی ” می‌شتابد تا ببیند چه خبر است که می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.کَرَم به صوفی می‌گوید :
 
” چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت.”کَرَم در بستر بیماری می‌افتد و هر حکیمی‌که به بالین اش می‌آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی‌یابد.طبیبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمی‌دارد.زیاد خان ، قارا کشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید :” بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قرار از محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم.”قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید:” میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌کند.”زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :” ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !”قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سور و سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است.”سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر و مادرش آمدند گفت :” خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود.”صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش گوش فلک را پر کرد :” برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است. می‌ تقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟
 
”پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد او رفت که ازمادرش ” قمر بانو ” حلالیت بخواهد.لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می‌رفتند طرف ” گنجه ” که کَرَم با ساز و نوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از ” تفلیس ” گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود” کور چای ” به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :” از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو در رنج است که لحظه ای آرام نمی‌گیرد.”اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :” فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !”کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را زورکی با خود می‌برد.سحرگاهان که کرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می‌روند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می‌رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش می‌پرسید.صوفی و کرم ردپای آنها را از شهرهای ” قارص “و ” وان ” می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند که تازه راه افتاده اند.اما بشنویم از کشیش که به ” قیصریه ” می‌رسد و از پاشای آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرها هستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ، یک مرد نورانی می‌بینند که از مِه در آمده و به آنها می‌گوید :” غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید.
 
”آنها تا چشم بر هم می‌زنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر می‌جویند خبری از آن مرد نورانی نمی‌یابند. در این هنگام یک آهوی زخمی‌، هراسان و گریزان خود را به کَرَم می‌رسانَد و کرم او را پناه داده و از تیررس صیاد دورش می‌کند و باز به همراه صوفی راه می‌افتند. بین راه به قبرستانی می‌رسند و کرم ، کله ی خشکیده ای می‌بیند و با او راز دل می‌گوید. همانطور که با دشتها ، کوهها ، و چشمه ها درد دل می‌کرد. می‌رسند به ” ارزروم ” و می‌فهمند که کشیش و خانواده اش در قیصریه اند.دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. کرم که غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در کوچه باغهای قیصریه بودند که بگو بخند نازنینان او را متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان “اصلی ” را دید. در نگاه اول اصلی او را نشناخت و اما به یکباره فهمید که اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : ” ژنده پوشی بود که از در باغ راندیمش. ”کرم که سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل کشیش و با این بهانه که درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر کشیدنی است بکشد و اگر مرهمی‌می‌خواهد دوا و درمان کند. اصلی هم بی آن که به رویش بیاورد چنین کرد و اما از احوال آنان حالی اش شد که این باید کَرَم باشد. مادر اصلی گفت :” تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه کرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر می‌گردم. ”مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت کلیسا که قاراکشیش را خبر کند. اصلی و کرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند که زار گریستند و آخر سر ” اصلی ” گفت :” حکم است که سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا می‌نویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی که داشتیم سخن می‌گویم. او شاعر است و شاید که عشق را بفهمد. ”اصلی نامه اش را تازه تمام کرده بود که فرّاش های پاشا سر رسیده و او را کت بسته بردند به قصر قیصریه.
 
سلیمان پاشا که به قارا کشیش قول داده بود کرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات کند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی کرد و گفت :” ماجرا را از اوّل بگو که من خوب بفهمم.”کرم که همه را گفت پاشا خواست امتحان اش کند و پرسید :” مگر قحطی دختر بود که زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟”کرم هم در پاسخ ، با نغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :” ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمی‌گردد. آتش شوری در دلم افتاده که من از بیم آن می‌گریزم و اما دل با لهیب شعله هایش می‌آمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است !”پاشا خواهری داشت ” ساناز” نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست که به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یکسان و لباسهای همسان آماده کرد وبه قصر آوردکه اصلی نیز بین آنها بود. چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان کرم بسته و یک به یک از جلو او می‌گذشتند و او در میان تعجب همگان، با نغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یک به یک می‌گفت و نوبت اصلی که شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارک الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند که مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از کرم خواستند که نماز میّت را تو بخوان. کرم به نماز ایستاده و گفت :” حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟ ”سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یکصدا آفرین گفتند. کرم فهمیده بود مرده ای در کار نیست و آن مرد کفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.ساناز از پاشا خواست که هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و کرم را بدهد که این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست. پاشا به کشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و کشیش نیز با روی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و کرم از نو ، آواره ای غریب که به دنبال اش تا شهر حلب رفت.
 
کشیش که می‌دانست کرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت که تار سیدن کرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود که او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.کرم در حلب می‌گشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها می‌نواخت و می‌خواند که روزی ” گولخان ” یکی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان کرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد که اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما او را به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مکّار خواست که از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد و هزار درهم طلا بگیرد. تا که روزی پیرزن خبر آورد و گفت :” اگر دیر بجنبید کار از کار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. ”گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حکایت اصلی و کرم که گفت یک دیوان عدالت تشکیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا کشیش اما مهلتی یکروزه خواست که پاشا گفت :” اصلی امشب را در قصر می‌ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری که سور و سات عروسی را جورکنی !”قارا کشیش ، که در آیین اش تعصب داشت به مکر و جادو ، یک لباس سرخ عروسی حاضر کرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست که لباس عروسی را به تن کند که همین امشب عروس خواهد شد.به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و کرم به حجله می‌رفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدند. عاشقان در حجله بودند که اصلی گفت :” پدرم سفارش کرده که دگمه های لباسم راحتما تو بازکنی !”کرم اما هر چه کرد دگمه ها باز نشد که نشد. با سِحرِ ساز و نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یکی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز کند دگمه ی قبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یک دگمه مانده بود بازش کند که آتشی جست و به سینه ی کرم افتاد. کرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به اتاق زفاف آمد و دید که از کرم جز خاکستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به کشیش برد.چهل روز و چهل شب ، اصلی از کنار خاکسترها ی کرم جُم نخورد و فقط یکسر گریست. چهل و یکمین روز ، گیسوان اش را جارو کرد و خاکستر ها را داشت جمع می‌نمود که آتش زیر خاکستر ، زلفانش را شعله ورکرد و او هم به یکباره سوخت و خاکستر شد. خبر که در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا کشیش و زن اش را بخاطر طلسمی‌که کرده بودند گردن زدند.خاکسترهای اصلی و کرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاک سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.روایت این است که تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

+ نوشته شده در یک شنبه 13 تير 1400برچسب:مطالب ادبی,اصلی و کرم,عاشقانه های جهان,عاشقانه های ایرانی,فارسی, ساعت 14:37 توسط آزاده یاسینی